دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه

ساخت وبلاگ
در جاده ای مه آلود در افق مارپیچ کوهستانم، در کَجی آنجا روستایی دیده می شود! نازلی های شاملو چه عاشقانه سر به سرود گرفته اند انگار در این روستا همخوانی زنانه است. دیوار های کاهگِلی کوچه ها میزبان نم باران دیشب است. من که حالم خوب نیست اما طبیعت این دیار گویا بــِکر است! یک عابر با یک کوله پشتی از لباس های فرسوده و یک سه تار کاسه شکسته ام. فرزانه افکارم لج به لج قورباغه های روستا گذاشته، کم نمی آورم! اینجا بوی بارونُ گندم درهم شده انگار به افسانه ها زنی گندمزار است و من در زلف او غرق قدم زدن هستم. شما فکر می کنید طبیعت اینجا یک خیال است؟ نسیم را حس می کنم باز از لابلای دستانم رَد می شود، این خاصیت طبیعت اینجاست! عابری می آید، نسیم را حس می کند و هنوز سرمست نشده خواهد مُرد. بگذریم! بــِرکه ها خالی از آب هستند اما برگریزان را میزبانی می کنند. پوتین های من آغشته به گل و لای خاک حاصل خیز است. در این روستا همه چیز زیباست شاید اینجا شایگان من است! بر لب حوضِ مینا کاری شده هشت ضلع؛ گلدان های شعمدانی را چیده اند. چه غم انگیز و زیباست؛ با همنشینی حوض اما تشنه اند!!!!آذر است، خورشید در آبرهای خاکستری محصور در انتظار باران تازه ایست. اینجا ارتفاع، خارج از خارهاست. جنگل مه زده افکارم به سرو های این دیار حسادت می کند. درب خانه های محلی تا انتها همگی گشوده؛ اما انسان های این دیار کجا هستند!؟ درب بزرگ خانه ای چوبی از جنس بلوط مرا مات کرد، خانه ای زیبا که در چنگال نارون های بلند و خم شده اش حیاط را میزبان یک دورهمی کرده است. انطرف لباس های شسته صاحبانش بر بند کشیده شده. لباس ها همه رنگی اما چرا بوی غذا نمی آید! مگر این خانه زن ندارد که دامن های رنگی را به بند کشیده؟ چه غریبانه است غذای گرم... دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه...
ما را در سایت دست نوشته ها فاضل نجفی درگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7920o بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 5:41